خداحافظ سیگار و وبلاگ میراث

سلام

چقدر سخته وقتی کلی حرف توی دل و پشت دندونات گیر کرده و میدونی صفحه وبلاگ کشش اووونهمه وزن و حرف رو نداره

بعد بخوای ته دلت رو هم بریزی بیرون

پس همینجوری از یه جایی شروع میکنم

شما هم گسیختگی و پراکندگیشو به بزرگی خودتون ببخشین

مدتی بود که چیزی به اسم سیگار  گاه به تفنن و گاه به افراط  مهمون انگشتام شده بود

دلایل متفاوتی هم داشتم که شاید بیشترشون خیلی بچه گانه به نظر برسن ( بچه گانه هم هستن ) یه سری مسایل هم توی زندگی -مثل همه آدما - وجود داشت که باعث می شد ترک سیگار رو به تعویق بندازم

پس از اول می گم

سال 83 که واسه ادا  !! جلوی یه دوستی سیگار روشن کرده بودم بهم گفت: تو فقط سیگار رو حروم می کنی و اداشو در میاری

عین بچه ها خواستم بگم که من می تونم بدون ادا واقعا اینکار رو انجام بدم

چقدر بد که تونستم بچه بودنمو اثبات کنم !

یه مشکل یک ماهه دیگه در اوایل سال 84 باعث شد بیشتر سیگار بکشم. درسته که بعدش خیلی کمش کردم و گاه حتی ماه به ماه هم سراغش نمیرفتم اما ترک جدی در کار نبود

تا....

تا بیست و ششم آبان همین امسال از دوستی پرسیدم که اگه سیگار رو ترک کنم...؟

گناه تصمیم شل و وارفته ی خودمو گردن کسی نمیندازم و رسما میگم که محکم پای حرفم نایستادم

شوخی های اینجا و کامنت هایی که توی وبلاگ دلنوشته ها به همراه آقای رها و آقا بزرگ نوشتیم باعث شد کمی بیشتر به حرفی که آبان امسال زده بودم فکر کنم

به تبعات منفی سیگار

به بوی بدش

به آثار مخربش

و به همه چیزای بدی که از سیگار نشات می گیره

بیستم دی ماه که به مناسبت تولد  سهبا  توی یه کامنت نوشتم امروز که همه از گل و شیرینی حرف میزنن منم اینجا رو پر از بوی دود نمی کنم باز هم وعده ی عقب افتاده م بیشتر باعث خجالتم شد

تصمیم گرفتم یه جا

درست و درمون   تمومش کنم

حالا

هیچکس  این نوشته ها رو به خودش نگیره

تفسیری هم روش نذاره لطفا

من  دیگه سیگار نمی کشم

یه چیز دیگه

وبلاگ میراث امشب  آخرین پست خودشو دریافت کرد و رسما به کار خودش پایان داد

شاید یه روز دیگه و یه جای دیگه

بهتر و صحیح تر و از یه نقطه ی استارت دیگه  این وبلاگ مجددا کارشو شروع کنه

اگه به نقطه ی خوبی نرسیدم این وبلاگ بسته می مونه

شما هم محبت کنین و لینکشو برای همیشه از لینکدونیتون پاک کنین

ممنونم که  طی این مدت اومدین و نوشته هامو خوندین و قابل دونستین که نظرتون رو بنویسین

سبز و سربلند باشید

خدانگهدار


کیارش

سیاه کوچکم! بخوان



کلاغ

لکه یی بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش‌،خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت « نازیبایی» تنها  قسمت اوست .کلاغ غمگین بود و با خودش گفت : « کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود»

پس  بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

خدا گفت : عزیز من ! صدایت  ترَنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم ! بخوان. فرشته هامنتظرند.»

ولی کلاغ  هیچ نگفت.

خدا گفت : «تو سیاهی.سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند.  زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن»

و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : « سیاه کوچکم ! بخوان. برای من بخوان. این منم که دوستت دارم . سیاهی ات را و خواندنت را »


و کلاغ خواند. این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.


-عرفان نظر آهاری

چشم پزشک ! از نوع زنان و زایمان!!

چند ماه پیش یکی از اقوام دور ما ( یه خانوم ) زنگ میزنه به مطب چشم پزشکی که همیشه برای معاینه اونجا می رفته و از منشی مطب واسه مادر شوهرش یه شماره و وقت معاینه می گیره

-سلام.یه نوبت می خواستم

-علیک سلام. فلان روز.فلان ساعت.اسمتون؟

-فلانی

-باشه.سر ساعت مقرر اینجا باشین.

-چشم.خداحافظ.خدا خیرت بده دخترم


روز مقرر این فامیل گرامی به همراه مادر شوهر پیرش راهی مطب میشن


از اینجا رو از زبون خود همین خانوم نقل میکنم! :


" رفتیم نشستیم توی سالن انتظار و  زل  زدیم به سایر مریض ها.اما یه چیزی خیلی تعجب برانگیز بود.مادر شوهرم بهم گفت: اشرف؟چرا هر کی میاد اینجا حامله س؟چرا بیشترشون جوون و کم سن و سالن؟منم جوابی نداشتم.گفتم حاج خانوم حوصله داری؟ خوب زن حامله حق نداره چشم درد بگیره ؟

خلاصه ...

نوبتمون شد و من دست پیرزن رو گرفتم و بردمش توی مطب. دکتر هم با تعجب بهمون نگاه کرد و پرسید مریض تویی؟ گفتم نه آقای دکتر. مریض مادر شوهرمه ! تعجب دکتر بیشتر شد    اما سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و رو به مادر شوهرم گفت : مادر جون شلوارتو در بیار و بخواب روی تخت تا معاینه ت کنم ! 

چشمای من و مادر شوهرم گرد شده بود ! به همدیگه نگاه کردیم و همینجوری مات و هاج و واج موندیم !

دکتر دوباره گفت: مادر جون  ؟ فارسی بلدی؟ میگم شلوارتو در بیار و ... که مادر شوهرم با بغض و ترس !! و به زبون ترکی رو به دکتر گفت : آی دوهدور. منم جوزوم آغرییر . نیه په شالواریمی... ( آقای دکتر من چشمم درد میکنه. چرا شلوارمو دربیارم ؟؟؟ ) 

دکتر  پنج شیش ثانیه به ما دونفر  خیره شد و انگار تازه چیزی رو فهمیده باشه یهو صدای شلیک خنده ش مطب و سالن رو برداشت.با صدای بلند می خندید و هر کاری می کرد خودشو کنترل کنه نمی تونست.یه کمی که آروم شد با خنده و در حالی که سعی می کرد شکسته بسته و نصفه نیمه ترکی حرف بزنه که دل مادر شوهرم آروم بشه  گفت: ننه جان . بورا جوز دوهدوری دییر.بورا مطب زنان و زایمان ده !!ایشتیباه گلیب سوز !  ( مادر جون اینجا مطب چشم پزشک نیست.اینجا مطب دکتر زنان و زایمانه !اشتباهی اومدین! )


موضوع این بود که یک ماه بعد از آخرین باری که من واسه معاینه چشمام به همین مطب مراجعه کرده بودم اون دکتر از اینجا رفته بوده و یه پزشک زنان جاش رو گرفته بوده و من بی خبر از همه جا و مثل همیشه فقط یه زنگ زده بودم و یه نوبت و بعدش هم صاف رفته بودم مطب !!! دیگه کف دستمو که بو نکرده بودم !!


خلاصه  با سرافکندگی و خجالت و حال بد و متاسفانه خنده شدیدی که بهم دست داده بود و نمیتونستم جمعش کنم اومدیم بیرون 


بیرون مطب توی خیابون مادر شوهرم با بغض و ناراحتی رو به من کرد و گفت :  اشرف . آللاه سنی "نهلت " السن.من دای نه گز(جوز) دکتری گدیرم نه گوت دکتری !   ( اشرف خدا لعنتت کنه. من نه دیگه پیش چشم پزشک می رم نه پیش دکتر ماتحت ! )  "


نتیجه اخلاقی داستان:

لطفا منبعد اگه خواستید برای هر چیزی پیش دکتر برین ( الهی که درد و بلاتون بخوره توی سر بدخواهان و دشمنانتون و گذرتون به مطب دکتر نیفته. اما اگه ناچار شدین و رفتین ) حتما حتما موقع نوبت گرفتن  خیلی واضح و شفاف بپرسین : ایشون همون خانوم یا آقای دکتر با تخصص فلان مورد هستن دیگه ؟؟

از قدیم که گفتن ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است موضوع احتمالا یه جورایی به این اشرف خانوم مربوط می شده !


پی نوشت مهم :

دوست عزیز و گرامی ( حتما بهش سر بزنین از اینجا ==>  "فندق"  ) لطف کرده و اینجا رو برای "فان " بیشتر توی  آخرین پستش لینک کرده.از توجهش ممنونم.وبلاگ خوندنی و قشنگی داره.


آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


پرکن پیاله را

کاین آب آتشین

دیریست ره به حال خرابم نمی برد

..... 
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد...




(فریدون مشیری)


رد پا


در خیالــم


پشت ســرت آب ریخــتم !!!


نه برای اینکه برگــــردی!


...


تا پــاک شــود

هـرچه ردپــای توســت از زنـدگی . . .



پی نوشت :  قبلا نوشته بودیم پی نوشت ندارد و پی نوشت هم شسته شده است. منتها چون تعدادی از عزیزان نزدیک بود خود ما را هم با همان آب بشویند و به آب بسپارند از ترسمان این پی نوشت را بازتولید کردیم که کمتر مواخذه شویم ( به کامنت ها رجوع فرمایید تا کامل در جریان قرار گیرید !!  )

رفت که رفت !


مدتی از شعر توی وبلاگ دور بودم.دلم گرفته بود.

این شعر کوتاه*  تقدیم به همه دوستان خوبم:



کاکلی  دور و برت پر شده صد تا قوقولی

من برات یه دسته خارم  تو فقط فکر گلی 


کاکلی ؟ عروس شدی؟زن کدوم خروس شدی؟

مث وقتی که تو عشقم بودی غرق بوس شدی؟ 

...

کاکلی عشق قوقول زد به سرش رفت که رفت

پر ما رو بتکوند از رو پرش رفت که رفت... 



* نوشت :

به دستور و حسب اعتراض برخی از دوستان کلمه کوچولو به "کوتاه " تغییر یافت !

ما رایت الا جمیلا !

حب الحسین رشته تحصیلی شماست
دانشسرای عشق و جنون شهر کربلاست
در رشته ی حسین شناسی موفقید
موضوع بحث سینه زدن پای روضه هاست
تا روز حشر مدرکتان را نمی دهند
برگ قبولی همه در پوشه خداست
پایین کارنامه ی هر کس نوشته است
این مُهر سرخ مُهر شهنشاه کربلاست


پ.ن 1 :

نمی خواستم چون حال و هوا حسینی و محرمی شده چیزی بنویسم

این شعر قشنگ توی وبلاگ یکی از دوستان خیلی نظرمو جلب کرد

به قول  یه  عزیزی : منو صدا میکرد و می گفت منو بردار ( اون عزیز می گفت : این می گه منو بخر!  )


پ.ن 2:

من نه سوادم نه تجربه‌م  نه تشخیص و اعتبارم در حدی نیست که بخوام نصیحتی به کسی بکنم. فقط می خوام خواهش کنم که این شبا  اگه از تلویزیون و رادیو و اینترنت یا توی مساجد و تکیه ها  یا در سطح شهر پای روضه و سخنرانی و مداحی و سینه زنی و ... هستین شما رو بخدا بخاطر تشنگی حسین و گلوی سوراخ بچه ش گریه نکنین

حسین مصایب بزرگتری هم داشت که همون روزا همه دار و ندارش رو برای همونا داد و کسی هم بهش توجه نکرد

اگه حالشو داشتین بجای گریه بر حسین

کمی

فقط کمی

به رسالت و هدف و نگاه حسین هم فکر کنین.


خب...

همین !

بن بست

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

پشیمانم !!

ضمن پوزش از همه خانومها و آقایون گفتم این طنز شاید به یه بار خوندنش بیارزه!



 

خانمم می گفت : " بد جوری هراسانم همش

در پی آیینه بین و فال و فنجانم همش

 

حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست

هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟

 

صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود

ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش

 

عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش!!

دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش

 

مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم

چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش

 

همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا

خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش

 

مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب

بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش

 

بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این

در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش

 

هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب

قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش

 

جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما

بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش

 

جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش

یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش

 

نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه

بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش !! "

 

 ***

 

گفتم: " ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس

کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش

 

بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش

هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش

 

ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست

تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش!!!  "





مهم نوشت: خدا به دادم برسه با کامنت های بعضیا !

منتشر کن!

اسناد دلداگی ام را می توانی منتشر کنی


       نامه هایم


                  شعرها


                          ترانه هایی که گهگاه


                                    با هم زمزمه می کردیم


اما خودت بگو


       با نگاهم چه خواهی کرد؟


                                                 (سهیل صبا)





مهم نوشت: یه نفر که یواشکی میاد و می خونه و میره ...بهتره این پست رو به خودش نچسبونه !

رهایی

گاهی وقتا توی زندگی آدم یه چیزایی پیش میاد که سعی میکنی باهاش کنار بیای یا درستش کنی یا خودتو درست کنی یا ... همه راههایی که به ذهنت میرسه رو هم امتحان می کنی و ممکنه نتیجه هم نگیری

می بینی که این دندون نه دردش کم میشه نه ریشه ش درمان می شه نه ظاهرش خوبه نه برات کار می کنه

منکه کندم وانداختم دور این دندونی رو که جز درد و درد و درد... چیزی برام نداشت. 

... کشیدمش و راحت شدم !!

 

داشتم کشو رو مرتب می کردم دیدم شعرای دهه هفتاد من اونجاس. دفتر رو برداشتم و چشمم اتفاقی روی یه غزل موند. تاریخش 22 آبان 77 بود. یعنی دقیقا مقارن با 22 آبان امسال که من از اون دندون پزشکی کذایی ! برگشتم !!

کمی برام قابل تامل بود که سیزده سال پیش در همین تاریخ... دقیقا در همین روز و ماه من یه همچین شعری رو گفتم !برای خودم که جالب بود !


اینجا نگاه آبی ممتد آسمان

حرفی نداشت قابل گفتن برایمان

من تا وداع زخمی خورشید رفته ام

قبل از طلوع یک شب تاریک بی امان

در باور تو مرگ درختان گناه نیست

این نقطه بود مرز جدایی راهمان

از آفتاب و آینه گفتم برای تو

اینک حضور آینه، سدی میانمان

{  ...  }

حالا که نام تو سُل آواز من نشد

 حتی برای نغمه پایانی ام نمان ! 

 

 

زمین خوردن و برخاستن

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا

زمین خورده ام



با اجازه دوست خوبم شنگ عزیز.این شعر رو از وبلاگ ایشون برداشتم.

خطر ریزش !

نرسیده به بعضی خاطره ها 

باید بنویسند:  

آهسته بیاد بیاورید 

 خطر 

     ریزش  

           اشک !

کوچه علی چپ

تو وقتی که با من قدم می زنی 

چرا خوب من   حرف کم می زنی؟ 

 

و با حرفهای دو پهلوی خود 

تلنگر به پشت دلم می زنی 

 

من از چشمهایم غزل می چکد 

تو خود را به آن کوچه خم ! می زنی 

 

تو ای ساز ناساز چپ کوک من 

به هنگامه ای زیر و بم می زنی 

 

که شیرین ترین لحظه های مرا 

به وقت سکوتت به هم می زنی ! 

 

(سید علی سجادی)

اشک در رگهایم جاریست

این شعر  هنوز  خیسه خیسه...داغه داغه. البته  کمی هم چکش خورده اما به هر حال از تولدش بیست و چهار ساعت نمیگذره 

تقدیمش میکنم به همه دوستان عزیزی که به این سرا  پا میذارن. موسیقی و شیرینی  که ندارم. حداقل شعری پیشکشتون کنم .

 

 

دل بسته اید به زلف های پریشان بید 

و شعر مرا نمیرقصید   

اشک در رگهایم جاریست

صخره ، با موج غمم آشناست 

و آفتاب 

در  افق شانه های شکسته ی دریاچه ی ارومیه قلبم 

غروب می کند 

دستهای کویری تان ، با سرزمین روحم چه کرده است ؟

 

باد خاطراتم را با خود می  برد 

و تصویر مادر بزرگی که همیشه 

در گره چارقد مهربانی اش 

چند نقل بیدمشک برایمان نگهمیداشت را 

کمرنگ میکند 

 

... 

پرهایم را قیچی کنید 

می خواهم برای  آخرین بار پرواز کنم !

 

نمی نوشم !

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم  

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم  

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم  

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم  

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم  

شبیه بار امانت که بار سنگینی است  
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم  

 

«سعید بیابانکی» 

 

 

گوشه نوشت : 

 

سعید بیابانکی  شاعر موفق و نوپرداز معاصر  همیشه متفاوت و درخور  توجه  جلوه کرده است .

( یکی از دوستان دیروز نامه ی یکی از همکارانش رو برام می خوند. توش نوشته بودن : موارد  ... و ... به عنوان یک !!  مشکل اساسی  جلوه نمایی !!!!  می کند !  ) بیش از خنده آور بودن  نامه مورد اشاره حرص در آر بود !!! 

بگذریم 

سعید بیابانکی  در  طنز   خیلی  راحت و روان  شعر می نویسه و در شعر جدی هم معمولا نه برای موضوع و نه برای  زبان و بیان  به مشکلی  بر  نمیخوره . یکی از دلایل موفقیتش هم همین زبان بسیار  راحت و بی تکلفیه که به کار میگیره . غزل  بالا  یکی  از  کارهای  جدی و ارزشمند این شاعر  خوش  قریحه س. فرصت کردید  سری  به اشعارش بزنید.

بزرگداشت حافظ

نمیشود  روز  بیستم مهر  را در  تقویم خورشیدی  دید و از کنار  اشعار  فوق العاده و بی بدیل و بسیار  زیبای  ستاره درخشان آسمان ادب فارسی    خواجه شمس الدین‌محمد    حافظ شیرازی  بی تفاوت گذشت 

دیوان حافظ که بی اغراق در هر خانه ی  ایرانی یافت میشود و شبهای چله و لحظات تحویل سال پس از قرآن   کتابی ست که مورد مراجعه همه ایرانیان ادب  دوست است 

 

دست و سواد و بیان  ناقص و بی بضاعتی همچون من  خالی تر  از  آنست که در مورد حضرت حافظ قلم فرسایی کرده و روح دوستان فرهیخته را سمباده بزند !!! 

لذا  با درج غزلی   بی نهایت زیبا  در مقابل جایگاه و مقام رفیع  حضرت حافظ  سر  تعظیم فرو آورده و  بیستم مهر را حضور  یکایک دوستان   تبریک عرض مینمایم. 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

دیریست که دلدار  پیامی نفرستاد 

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد 

 

صدنامه فرستادم و آن شاه سواران 

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد 

 

سوی من وحشی  صفت عقل رمیده 

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد 

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست 

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد 

 

فریاد که  آن ساقی شکر لب سرمست 

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد 

 

چندانکه زدم لاف کرامات و مقامات 

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد 

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد 

گرشاه پیامی به غلامی نفرستاد

دو کاج !

      

خیلی  برام  خوندن این شعر جالب بود 

راستش  زمانی که من دوره ابتدایی رو میگذروندم  این  شعر  نبود و چند سال بعد به کتب  درسی راه پیدا کرد 

اما  منکه هنوز به دلایلی  با کتاب های درسی فاصله نگرفته بودم عاشق  تصویر سازی های  ناب  این شعر  شدم و فورا و اتوماتیک کل شعر توی  ذهنم نقش بست و حفظ شدم. 

الان یه جایی   دو  ورژن  قدیم و جدید از این شعر زیبا دیدم  .  خیلی  خوشم اومد.

فکر کردم اگه دوستان هم بخونن  خالی از لطف نباشه : 

 


                                   دو کاج 

  

در کنار خطوط سیم پیام            خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
               آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های پاییزی
            زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
      خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا
            خوب درحال من تامل  کن
ریشه هایم زخاک بیرون است
      چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی
           مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
            من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد
                یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد
         برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز
                انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی
 جویی           تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم
          راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
           با تبر تکه تکه بشکستند

 

 

 

                         و حال نسخه جدید این شعر زیبا

در کنار خطوط سیم پیام            خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
                
آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های پاییزی
             
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
         
خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا
               خوب درحال من تامل  
کن
ریشه هایم زخاک بیرون است
         چند روزی مرا تحمل کن 

کاج همسایه گفت  با نرمی               دوستی  را نمیبرم از یاد 

شاید این اتفاق هم روزی                   ناگهان از برای من افتاد 

 

مهربانی به گوش باد رسید               باد آرام شد ملایم شد                                      

کاج آسیب  دیده ی ما هم                 کم کمک پا گرفت و سالم شد 

 

میوه کاج ها فرو میریخت                 دانه ها  ریشه میزدند آسان 

ابر  باران رساند و چندی  بعد           ده ما نام یافت  کاجستان

      

  شاعر: آقای صادق محبت    شاعر همان شعر دوکاج !!


تب مهر

گرچه تب  استخوان من کرد ز مهر  گرم و رفت 

همچو تبم نمیرود آتش  مهر از استخوان 

 

بجز یک سال و اندی که به نام کودکستان (آخه اون سالها  کودکستان رفتن هم برای خودش حکایتی  بود و یه عده از بچه های  فامیل وآشنایان به چشم تحسین به این بچه ها نگاه میکردن و یه عده هم با چشم تحقیر و بچه ننه بودن و ما ازین لوس بازیا خوشمون نمیاد و ... )  سپری شد دوازده سال بدون توقف ( و خدا رو شکر بدون درجا زدن-بخداتا دیپلم هم جزو بچه های درسخون بودم !  ) درس خوندیم و خوندیم و خوندیم ...  تا تونستیم دیپلم رو بگیریم و خرداد همون سال با یه سری  از دوستا  یه  لبخند پیروز مندانه بزنیم که   بعععععله !  تموم  شد.  خلاص شدیم 

راااااحت  شدیم !!  

  از  یه ماه بعد  یه سری از دوستا رفتن سربازی و یه عده هم دانشگاه قبول شدن و دست سرنوشت همه رو از هم دور  و کم خبر ( اگه نگیم بی خبر) گذاشت . حالا من یه جوون پر شور و انرژی بودم و منتظر تا دانشگاهها  باز  بشه . و از  بخت من هم  کلاسهای دانشگاه ما با دو سه روزی تاخیر  شروع شد .

روز اول مهر... 

صبح آسوده و بی دغدغه خوابیده بودم که با صدای  همیشگی و نوای  آوازسالیان متمادی که خودمو شناخته بودم بی اختیار  از جا پریدم  

رادیو داشت مثل  اول  مهر  هر  سال سرود :  « هم شاگردی سلام... هم شاگردی سلام » رو پخش میکرد و خواهرم هم توی  آشپزخونه پیش مادرم نشسته بود و داشت صبحانه میخورد که بره دبیرستان... 

یه نگاه به خودم کردم 

از اینکه بزرگ شدم و دیگه این سرود شامل حال من نمیشه و من از این خیل پر شور و پر هیجان جدا شدم و حتی  به قیمت دانشجو شدن ( که اون روزها  عجب  ارج و قربی هم برای خودش داشت و از هر ۵ نفر یه نفر میرفت داخل دانشگاه )   شور و حال اول مهر  رو از دست دادم   از  خودم متنفر شدم 

یه حال بدی  پیدا کرده بودم که نگو و نپرس 

هم دلم میخواست گریه کنم   هم بغضی که توی  گلوم جا خوش کرده بود  با این گریه های  الکی  حل نمیشد هم روم  نمیشد هم دلم برای  روزهای خوش مدرسه که سالیان سال توی  دستم بود و قدرشو نمیدونستم و  به همین  راحتی !!  از  کفم رفته بود  تنگ شده بود 

تنگ؟؟؟ تنگ برای  بیان  نیم دقیقه ش هم کفایت نمیکنه. حال دلم خراب  بود! 

 

خودمو توی  اتاق  حبس کردم و حتی  برای  صبحانه هم از اتاق  بیرون نرفتم و تا ساعت ۱۱  خودمو با کتاب و نوار و...سرگرم کردم.ساعت ۱۱ یکی  از دوستام ( حمید ثاقب ) اومد در  خونه و زنگ زد. معمولا  بیشتر  وقتهای خالی و غیر  خالیمونو  با هم میگذروندیم.صدای  زنگشو میشناختم. فوری  پریدم و رفتم دم در و همونجا با هم یه خوش و بش مختصری کردیم که حمید نذاشت  حال و هوای  احوالپرسی تموم بشه و فوری پرسید : امروز صبح بیدار شدی؟ همشاگردی  سلام رو شنیدی؟منکه عین دیوونه ها  بیدار  شدم و با شنیدن اون سرود   بغضم ترکید و « یه گریه یی کردم ...!  یه گریه یی کردم که نگو ...»   و  بغض دوباره  راه گلوشو بست ! 

... 

بغض به کنار 

حالا  حرص و عصبانیت و حسادت داشت منفجرم میکرد و اشکمو در میاورد 

از  دست خودم حرص میخوردم و عصبانی بودم که چرا اونهمه با خودم جنگیده بودم و جلوی  احساساتمو گرفه بودم و اجازه دادم روی  دلم  قلمبه بشن و  به حمید  بخاطر  دل  صاف و درون بی ر یا و بی تعارف بودنش  با خودش  حسودیم میشد 

... 

دیروز  بعد از  بیست سال  بازم این خاطره برای  بیستمین بار توی دلم زنده شد و داغ سالهای مدرسه یی که به همین سادگی  ازش دور  یا بهتره بگم محروم شده بودم دوباره تازه شد. 

هر سال ( تا زنده م ) اول مهر  همین حس میاد سراغم و دلم برای  اون شور و حال اون سالها و  شعر روباه و زاغ  و حسنک کجایی و ...خانواده آقای هاشمی ( که از امسال به دستور حضرات از کتب آموزشی حذفش کردن) و جغرافیا و ریاضی ( با همه مزخرف بودنش ) و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زنگهای ورزش و ...  غش  میره. یاد دوستهایی که اون سالها بودن و الان بعضی هاشون سالهاس که زیر تلی  از  خاک  آروم خوابیدن.یاد دوستهایی که دشمن شدن و دشمنایی که دوست  شدن...یاد بی دغدغه بودن ناشی  از  نداشتن مسوولیت های زندگی و ... هزاران یاد دیگه هر سال اول مهر  خفه م  میکنه. 

 ---------------- 

 

حمید؟ کجایی؟   

بیا  

دلم  گریه میخواد  ...

حکایت دوستی و چای !

نمی‌دانم نویسنده این سطور چه کسی می‌باشد. اما متن زیبایی است:

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ایست. هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. فقط از سر اجبار می‌خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان‌بازی برای تعریف کردن لطیفه‌های خنده‌دار. برای فرستادن اس ام اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای. 
اما:
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی. 
 
دوست من سلام ! 

بگذرد !

 اصلا نمیخوام حس و دلیلم برای نوشتن این غزل فوق العاده از سیف فرغانی رو بگم. مهم هم نیست.فقط میتونم بگم که هیچکدوم از شرایط این روزگار ثابت و ماندگار نبود و نخواهد ماند.بدی ها ،خوبی ها،ظلم ها،عدالت ها ،ثروت،فقر،... بگذریم.بگذرد ! 

_____________________________ 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت  از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان و نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان زتحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گَرد سم خران شما نیز بگذرد 

 

عشق را امتحان کن!

این داستان یک ماجرای واقعی است


سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
                                             *****
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:

عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:
نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است !!!

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود... 
ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!

اگرچه ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.

برای هدیه کردن محبت یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است.. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق را امتحان کن!

ربنا

سلام 

فعلا  هیچی نمیتونم بگم  جز اینکه  این لینک رو یک عزیز  بهم هدیه داده که اول ماه رمضان رو باز هم به یاد و حال و هوای سالیان گذشته  متبرک کنیم به نوای نازنین استاد شجریان  که از ته دل خالق خود را می خواند و می خواند :  ربنا... !!! 

 

http://s1.picofile.com/file/7107038602/rabana.wma.html

جامعه ی من

یکی دو روز پیش ، که توی خیابونای شهرقدم زنان دنبال یه وسیله می گشتم موضوع جالبی توجهم رو به خودش جلب کرد

سر یکی از تقاطع ها ، حضور پلیس و فعال شدن چراغ عابر ، باعث شده بود که مردم ؛ موقع عبور از تقاطع به چراغ راهنمایی دقت و توجه کامل داشته باشن.منم خوشحال و سرخوش فوراً خودمو بین همون مردم جا کردم و از همون جا که خط کشی عابر پیاده داشت رد شدم و خیلی مفتخر از رفتار مدنی مدرنی که از خودم نشون داده بودم وارد پیاده روی سمت مقابل شدم و به راهم ادامه دادم.

وقتی به چراغ بعدی  رسیدم چند نفر از عابر های قبلی هم  با من به اون تقاطع رسیدن. ولی با کمال تعجب هیچکدومشون به چراغ توجهی نکردن و از لابلای ماشینها با مهارتی تاسف بار !! رد شدن و من رو هاج و واج ، این طرف چهار راه جا گذاشتن.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که :خب چون اینجا پلیس حضور نداشت کسی به مقررات توجهی نکرد. 

این کشف خیلی هم جالب نبود چون این موضوع ثابت میکرد که بخشی‌از رفتار های ما هنوز شکل رشد یافته به خودشون نگرفتن و این کمی با ادعاهای ما مبنی بر پیشرفت و تمدن و فرهنگ و از اینجور شعارها منافات شدید داره. 

جامعه پذیری و آموزش پذیری  روندهایی  هستند که بر اثرسه  اصل مهم یعنی : آموزش ، تکرار و مراقبت به نتیجه میرسند. مردمی که سر چهار راه با حضور پلیس به چراغ قرمزو سبز احترام میذارن  همونهایی  هستند که چهار راه بعدی وقتی پلیس حضور نداره به راحتی از بین ماشینها عبور میکنند.این‌یعنی این افراد قابلیت نظم پذیری رو دارند اما برای تحققش فقط کمی دقت و حوصله و هزینه از سوی مسوولین جامعه لازمه . در واقع مسوولیت  اجرا و استقرار نظم در جامعه چیزی نیست که دولتمردان بخوان از زیر بارش‌شونه خالی کنن.مردم ما نشون دادن که اگه نظمی  وجود داشته باشه و اگه ناظری برای استقرار اون نظم حضور داشته باشه‌کم کم میتونن خودشون رو با شرایط جدید وفق  بدن.پس انتقاد اول متوجه مردم نیست. وقتی  ناظری برای ایجاد نظم وجود نداره نمیشه مردمی که سر چهار راهها با عجله‌ از لای ماشینها رد میشن رو ملامت کرد و در مورد خطرات احتمالی تصادف و تبعات ناخوشایندش براشون حرافی کرد.کاسبی که بدور از چشم  بازرس و ناظر گرون فروشی میکنه ، راننده یی که در غیاب پلیس و دوربین از سرعت مجاز تخطی میکنه ، معلمی که سر کلاسش کم فروشی میکنه !!‌و ...نمونه هایی هستن که به ما میگن بخش اعظمی از مشکلات رفتاری ما ریشه در عدم آموزش مناسب ، عدم تکرار موثر و عدم نظارت از سوی مسوولین داره.وگرنه حرفهای دهن پر و شعارهای توخالی مثل خود کنترلی و ...فقط نوعی فرافکنی بوده و هیچ اثری به دنبال نداره. 

پارسال (خیلی خوب یادم مونده )که تلویزیون اعلام کرد که توی یکی از شهرهای‌‌ آلمان ، مردم بصورت آزمایشی یک هفته نه تنها پلیس رو از سطح شهر حذف کردن بلکه تمام علایم راهنمایی و رانندگی رو هم برداشتن و جالب اینکه طی این یک هفته همه سعی میکردن‌خیلی بیش از  سابق به حقوق هم احترام بذارن و ... بقیه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنین . 

خیلی  دلم میخواد برگردم به چندین قرن پیش. اون زمانی که ایرانیان به دلیل نظم ، حکومت های  سالم و رعایت ارزشها و کرامات انسانی در بین خودشون ؛ حسرت عالم و آدم رو برانگیخته بودن و هنوزم که هنوزه از ایرانیان قدیم در تمام کتب تاریخی  به نیکی و صداقت و درستی و پاکدامنی و... یاد میشه .ما ایرانی ها ، همه مون‌ازحکام گرفته تا نازل ترین سطوح اجتماع قبلا ثابت کردیم که میتونیم هنجار های اجتماعی رو نه تنها‌رعایت کنیم بلکه به عنوان نمونه در بین تمام جوامع مطرح بشیم.

 

نباید بذاریم سابقه درخشان نیاکانمون با کوتاهی ها و بی مسوولیتی و بی دقتی ما ضایع و خراب بشه.

شهریار غزل

نشسته بودم تک و تنها توی اتاق 

اهل منزل هم رفته بودند سر سلامتی یکی از دوستان که اخیرا عزیزی از دست داده.دلم هوای غزل های شهریار رو کرد.یه مدتی بود  یا حال من حال نبود یا فرصت دوباره خوانی اشعار زیبای شهریار  رو از خودم گرفته بودم.دیدم هم حالش هست هم فرصتش.گفتم دوستان هم توی این حالی که دارم سهیم بشن و با هم سرکی به اشعار ناب این «ترک پارسی گو»  بزنیم. 

حالا سر فرصت    مفصل با هم  از شهریار می گیم و می خونیم.فعلا مختصرش می کنم به یکی از غزلهای خیلی قشنگ این عاشق دلسوخته.

 

نقل است که استاد شهریار در جائی غزلخوانی کرد. پس از اتمام، دختر خانمی بلند شد و خطاب به استاد گفت :
استاد! حقا که شهریار غزل هستید!
استاد هم بلافاصله و فی البداهه این بیت را سرود :

شهریار غزلم خواند غزالی وحشی                        بد نشد، با غزلی، صید غزالی کردیم...  

این بداهه سرایی  بهانه یی  شد برای تولد یک غزل زیبا. با هم میخونیم: 

 

 

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم 
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم  
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب 
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم   
 تیر از غمزه‌ی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین‌تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم  
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه‌ی هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز  شب عید وصالی کردیم  
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه‌ی زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره‌ی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم   
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح 
سینه آئینه‌ی خورشید جمالی کردیم    
 عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم  
 شهریار غزلم خواند غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم ! 

آتش و کاج

شباهت تو به کاج 

آن است که هر گاه باد میوزد  

[از هر سو که باشد] 

سرت را تا زانو  خم نمیکنی 

 

*** 

 

شباهت تو به آتش 

آن است که تندی و تیز 

و سرخی شعله گون تو 

رنگها و فریب ها را  

تطهیر  می کند 

 

*** 

و اینک ... 

خاکستر  کاجی که شب پیش به آتش کشیده اند ! 

 

 

( اسفند ۷۷)

تازیانه

اینم در پاسخ به دستور دوست ارجمند و فرهیخته :  سهبا 

 

امیدوارم قابل تحمل  باشه: 

 

حصار  بعض مرا یک جوانه می شکند 

و پای صبح  درین آشیانه می شکند 

 

بیا و زخمه به تارم بزن و مهمان کن 

به نغمه ای که شبم زین ترانه می شکند 

 

رمق نمانده دگر  شانه های  زخمی  را 

نگاه آینه را  تازیانه می شکند 

 

دلم به وسعت یک ابر می شود وآنگاه 

برای  یک غزل‌ِ عاشقانه  می شکند 

 

امان بده نفسی  زان سپس خداحافظ ! 

ببین که بغض دلم بی بهانه می شکند 

(مرداد۷۵)

نقش مستوری

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم 

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم 

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم 

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

 می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم 

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم 

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم 

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجر صبری ست که در کلبه ی احزان کردم 

صبح خیزیّ و سلامت طلبی چون حافظ

هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم

حسنی به روایت امروز

محض خنده در روز جشن ! 

حسنی نگو جوون بگو             علاف و چش چرون بگو

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه

نه سیما جون ،نه رعنا جون     نه نازی و پریسا جون

هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ        نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت :  

حسنی می ری به سر بازی ؟  نه نمی رم نه نمی رم    

به دخترا دل می بازی ؟ !        نه نمی دم نه نمی دم

********

گل پری جون با زانتیا            ویبره می رفت تو کوچه ها 

گلیه چرا ویبره میری ؟       دارم میرم به سلمونی   که شب برم به مهمونی  

گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین    یه کمی به من سواری می دی ؟ !

نه که نمی دم

چرا نمی دی ؟

واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم

اما تو چی ؟

نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه

******

در واشد و پریچه    با ناز اومد توو کوچه

پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟

مامان پری ،از اون بالا  نگاه می کرد توو کوچه را

داد زد وگفت : اوی ! بی حیا  برو خونه تون تورا بخدا

دختر ریزه میزه         حسابی فرز وتیزه

اما تو چی ؟

نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه

نازی اومد از استخر!!!

تو پوپکی یا نازی ؟       من نازی جوانم

میای بریم کافی شاپ؟     نه جانم

چرا نمی ای ؟

واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب

اما تو چی ؟

نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه

حسنی یهو مثه جت      رسید به یک کافی نت

آن شد ورفت تو چت رووم           گپید با صدتا خانووم !

هیشکی نگفت کی هستی ؟         چی کاره ای چی هستی ؟

تو دنیای مجازی          علافی کرد وبازی

خوشحال وشادمونه   رفت ورسید به خونه

باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟

آره می خوام آره میخوام

حسنی اومد موهاشو           یه خورده ابروهاشو

درست وراست وریس کرد     رفت و توو کوچه فیس کرد

یه زن گرفت وشادشد                 زی زی شد و دوماد شد   

 

شرمنده!عرض کردم . محض خنده ی روز عیده !!!

اعتماد

چند تا موضوع مثل خوره توی  دلم افتاده بودن و میخواستم یکیشونو برای نوشتن توی وبلاگ تنظیم ومرتب کنم.ولی امروز یه اتفاقی افتاد که خیلی آزارم داد واین موضوع جدید خودبخود تبدیل شد به این پست جدید.

"اعتماد" یه واژه خیلی کشدار و بی حد و مرزه. نمیشه براش یه تعریف خاص ارائه داد. یه وقتایی  یه جاهایی محدوده ی این کلمه خیلی وسیع میشه. یه جاهایی چنان بسته وتنگ میشه که خود آدم تعجب میکنه.

امروز غروب.درست دم اذان متوجه شدم یه فردی که بنا به دلایلی طی چند ماه اخیر خیلی سعی کردم کمکش کنم و نذارم وضع و حالش به دلایل خودساخته ! بدتر از اینی که هست بشه و حتی کم کم راه بهبود رو طی کنه ( و خوشبختانه یا بدبختانه خودش رو هم خیلی به من نزدیک میبینه ) خیلی راحت و مثل آب خوردن جیب من و یکی دونفر دیگه رو زده !!!

باور کنین مبلغی که از جیبم برده بود خیلی کمتر از چیزی بود که هر یک از ما برای این فرد طی یکی دوماه گذشته خرج کرده بودیم.چیزی که به شدت داشت آزارم میداد و سنگینیش داشت خفه م میکرد این بود که چرا من؟چرا با من این کارو کرده؟ منی که اینهمه بهش اعتماد داشتم؟! منی که اینهمه بهش ... اگه نگیم لطف ، دست کم با حسن نیت باهاش برخورد کرده بودم.گفتم که.خود اون مبلغ خیلی کم بود. درد من از چیز دیگه یی  بود.اگه به خودم گفته بود با روی باز و لا اقل دوبرابر اون مقدار بهش میدادم.

پشت فرمون.کنار خیابون ایستاده بودم و داشتم حال خرابمو با  نوای اذان آروم میکردم.نه میشد به روش بیارم، نه میشد کل قضیه رو قورت بدم ، نه میتونستم بی تفاوت از کنار موضوع بگذرم ( شایدم ظرفیت من همین اندازه بود).خلاصه حکایتی شده بود احوال من. چیزی که به شدت درون من متلاشی شده بود دیوار اعتماد تخریب شده یی  بود که بهم میگفت :گاهی قیمت یه نفر... قیمت گوهر اعتمادی که نسبت به این آدم داری...چقدر مفت و ارزون پایین میاد.گاهی یه نفر خودشو در ازای هیچ چی !!! یا میفروشه یا به باد میده.چند سال طول میکشه که همین آدم دوباره توی ذهن و دل یکی مثل من بشه همون آدم قبل؟ 

یادمه یه دوستی برام تعریف میکرد که : یه نفر چهل تا میخ به یه دیوار کوبیده بود.وقتی بهش اعتراض کردن سعی کرد کارشو با در آوردن میخ ها از دیوار  "جبران"  کنه. یکی یکی  میخ ها رو از دیوار کند و وقتی میخها تموم شدن به صاحبخونه گفت:همه رو در آوردم. ببخشید دیگه !!! صاحبخونه یه نگاهی به دیوار انداخت و گفت: بله. میخها رو در آوردی ولی حالا من با چهل تا سوراخ که جاشون برای همیشه روی این دیوار میمونه چه کنم؟؟؟؟ میخها رفتن.ولی جاشون برای همیشه روی دیوار موند.

الان من ، با سوراخهایی که جاشون تا ابد روی دیوار دلم میمونه چه کنم؟ 

آی آدمها

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته

شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان...

 

دیروز غروب کنار خیابون ، راکب مصدوم موتور سیکلتی رو دیدم که پای زخمی و خونینش رو با دو دست میفشرد و صورتش پر  از چروک حاصل از درد بود.موتورش روی زمین پهن شده بود و خیابون هم طبعا دچار ترافیک.اما کسی نه جلو می رفت  نه کاری می کرد.

چند روز پیش هم که زیر پل مدیریت تهران یه پسر دانشجو با ضربات متعدد چاقو، اونم وسط روز ! توی ازدحام مردم!جلوی چشم همه!!  دختر دانشجویی رو که به خواستگاریش  جواب  "نه " داده بود به قتل رسونده باز هم کسی دخالتی نکرده. همه هم فقط  ایستادن و بدون خرید بلیط ! فیلم اکشن-جنایی تماشا کردن.

کاری به تبعات قانونی و حقوقی دخالت نابجا در امور شخصی مردم و دردسر های بعدیش ندارم ( که یه روزی ، بخاطر اینکه جلوی یه آقای مست وایسادم و نذاشتم توی خیابون نامزدش رو زیر مشت و لگد له کنه ، یه دوست عزیز  کلی  بهم پرخاش کرد و رسما بهم گفت : به تو مربوط نبوده !! )  . ولی میخوام بپرسم  چی  به ما مربوطه؟ اصلا چی به آدم مربوطه؟ چی شده که روز روشن یه دختر دانشجو رو  با چاقو !! میزنن و می کشن ، ولی به ما مربوط نمیشه؟؟؟ 

به قول دوست خوبم "سعید" توی یکی از شعرای قشنگش:

ما هیچ ، ما نگاه

همچون مترسکی ، بی شال و بی کلاه... 

 

حاشیه: 

خوب...متاسفانه خبر کشته شدن قویترین مرد ایران به دست سه جوان چاقو به دست ! ( که عکسهاشون لاغر تر و مردنی تر از این نشونوشون میاد که بتونن سه نفری  یه گربه رو بکشن چه برسه به مرحوم داداشی-قویترین مرد ایران )  ، مثل باد توی روزنامه تلویزیون و سایت ها و... دست به دست شد.چی بگم؟ بگم ما هنوز مثل بربرها با چاقو و خنجر  به مردم حمله میکنیم؟هنوز فرهنگ ما اینهمه پایینه ؟

کاش بجای  شعر " هنر  نزد ایرانیان است ( بود ) و  بس  "  میشد  بنویسیم  : 

ادب  نزد  ایرانیان... 

آخه  کو؟کجاس؟ وقتی  نه فرهنگ رانندگی داریم، نه فرهنگ رفت و  آمد و نه فرهنگ خرید و غذاخوردن و مطالعه و ...   کدوم هنر و ادب  نزد ایرانیان  است؟ نزد کدوم ایرانیان؟ به چی  مینازیم؟ وقتی  هنوز  فرهنگ ما  فرهنگ دعوا و فحش و چاقو کشی و عبور  از چراغ قرمز و عدم شستن دست ها  هنگام غذا خوردن و اهتمام جدی به غیبت و دروغ و کلک و هزاربدبختی دامنگیر دیگه س ؟ 

باید  خجالت بکشیم از  ایرانیانی که باعث تولد اون مصراع  شدن. ما ایرانی های  خوبی  نیستیم ...  اصلا  نیستیم 

آغاز

خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :‍ " یادت می آیدتورا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟زمین و آسمان ،هردو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم؛ بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ "

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را حس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

                                                                   ‌‌‌‘عرفان نظر آهاری‘

 

سلام

اهل مقدمه چینی نیستم. خیلی خوشحالم که بعد از مدتها فکر کردن به راه اندازی یک وبلاگ ، امروز فرصت ( و در واقع بهانه ) دست داد تا از دریچه یی که به سوی نگاه و نظرات دوستان و عزیزان باز شده نسیمی هم سهم من باشه.از اینکه گاهی سری میزنید و مطلبی مینویسید ممنونم.این وبلاگ هیچ موضوع تخصصی ویژه یی نداره.هر کس آزاده در هر موردی که دلش خواست بنویسه. فقط یادمون باشه که حرمت و حریم سایرین رو نشکنیم.این خیلی مهمه.  

 

ضمنا به توصیه یک دوست بسیار عزیز و مهربون از بلاگفا به اینجا  اثاث کشی کردم.منزل نو مبارک !!! کادو یادتون نره وقتی که میایید!  

 

سعی میکنم پستهای اونطرف رو به اینجا منتقل کنم. این فعلا اولیشه !