حکایت دوستی و چای !

نمی‌دانم نویسنده این سطور چه کسی می‌باشد. اما متن زیبایی است:

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ایست. هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. فقط از سر اجبار می‌خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان‌بازی برای تعریف کردن لطیفه‌های خنده‌دار. برای فرستادن اس ام اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای. 
اما:
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی. 
 
دوست من سلام ! 

بگذرد !

 اصلا نمیخوام حس و دلیلم برای نوشتن این غزل فوق العاده از سیف فرغانی رو بگم. مهم هم نیست.فقط میتونم بگم که هیچکدوم از شرایط این روزگار ثابت و ماندگار نبود و نخواهد ماند.بدی ها ،خوبی ها،ظلم ها،عدالت ها ،ثروت،فقر،... بگذریم.بگذرد ! 

_____________________________ 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت  از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان و نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان زتحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گَرد سم خران شما نیز بگذرد 

 

عشق را امتحان کن!

این داستان یک ماجرای واقعی است


سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
                                             *****
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:

عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:
نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است !!!

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود... 
ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!

اگرچه ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.

برای هدیه کردن محبت یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است.. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق را امتحان کن!

ربنا

سلام 

فعلا  هیچی نمیتونم بگم  جز اینکه  این لینک رو یک عزیز  بهم هدیه داده که اول ماه رمضان رو باز هم به یاد و حال و هوای سالیان گذشته  متبرک کنیم به نوای نازنین استاد شجریان  که از ته دل خالق خود را می خواند و می خواند :  ربنا... !!! 

 

http://s1.picofile.com/file/7107038602/rabana.wma.html

جامعه ی من

یکی دو روز پیش ، که توی خیابونای شهرقدم زنان دنبال یه وسیله می گشتم موضوع جالبی توجهم رو به خودش جلب کرد

سر یکی از تقاطع ها ، حضور پلیس و فعال شدن چراغ عابر ، باعث شده بود که مردم ؛ موقع عبور از تقاطع به چراغ راهنمایی دقت و توجه کامل داشته باشن.منم خوشحال و سرخوش فوراً خودمو بین همون مردم جا کردم و از همون جا که خط کشی عابر پیاده داشت رد شدم و خیلی مفتخر از رفتار مدنی مدرنی که از خودم نشون داده بودم وارد پیاده روی سمت مقابل شدم و به راهم ادامه دادم.

وقتی به چراغ بعدی  رسیدم چند نفر از عابر های قبلی هم  با من به اون تقاطع رسیدن. ولی با کمال تعجب هیچکدومشون به چراغ توجهی نکردن و از لابلای ماشینها با مهارتی تاسف بار !! رد شدن و من رو هاج و واج ، این طرف چهار راه جا گذاشتن.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که :خب چون اینجا پلیس حضور نداشت کسی به مقررات توجهی نکرد. 

این کشف خیلی هم جالب نبود چون این موضوع ثابت میکرد که بخشی‌از رفتار های ما هنوز شکل رشد یافته به خودشون نگرفتن و این کمی با ادعاهای ما مبنی بر پیشرفت و تمدن و فرهنگ و از اینجور شعارها منافات شدید داره. 

جامعه پذیری و آموزش پذیری  روندهایی  هستند که بر اثرسه  اصل مهم یعنی : آموزش ، تکرار و مراقبت به نتیجه میرسند. مردمی که سر چهار راه با حضور پلیس به چراغ قرمزو سبز احترام میذارن  همونهایی  هستند که چهار راه بعدی وقتی پلیس حضور نداره به راحتی از بین ماشینها عبور میکنند.این‌یعنی این افراد قابلیت نظم پذیری رو دارند اما برای تحققش فقط کمی دقت و حوصله و هزینه از سوی مسوولین جامعه لازمه . در واقع مسوولیت  اجرا و استقرار نظم در جامعه چیزی نیست که دولتمردان بخوان از زیر بارش‌شونه خالی کنن.مردم ما نشون دادن که اگه نظمی  وجود داشته باشه و اگه ناظری برای استقرار اون نظم حضور داشته باشه‌کم کم میتونن خودشون رو با شرایط جدید وفق  بدن.پس انتقاد اول متوجه مردم نیست. وقتی  ناظری برای ایجاد نظم وجود نداره نمیشه مردمی که سر چهار راهها با عجله‌ از لای ماشینها رد میشن رو ملامت کرد و در مورد خطرات احتمالی تصادف و تبعات ناخوشایندش براشون حرافی کرد.کاسبی که بدور از چشم  بازرس و ناظر گرون فروشی میکنه ، راننده یی که در غیاب پلیس و دوربین از سرعت مجاز تخطی میکنه ، معلمی که سر کلاسش کم فروشی میکنه !!‌و ...نمونه هایی هستن که به ما میگن بخش اعظمی از مشکلات رفتاری ما ریشه در عدم آموزش مناسب ، عدم تکرار موثر و عدم نظارت از سوی مسوولین داره.وگرنه حرفهای دهن پر و شعارهای توخالی مثل خود کنترلی و ...فقط نوعی فرافکنی بوده و هیچ اثری به دنبال نداره. 

پارسال (خیلی خوب یادم مونده )که تلویزیون اعلام کرد که توی یکی از شهرهای‌‌ آلمان ، مردم بصورت آزمایشی یک هفته نه تنها پلیس رو از سطح شهر حذف کردن بلکه تمام علایم راهنمایی و رانندگی رو هم برداشتن و جالب اینکه طی این یک هفته همه سعی میکردن‌خیلی بیش از  سابق به حقوق هم احترام بذارن و ... بقیه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنین . 

خیلی  دلم میخواد برگردم به چندین قرن پیش. اون زمانی که ایرانیان به دلیل نظم ، حکومت های  سالم و رعایت ارزشها و کرامات انسانی در بین خودشون ؛ حسرت عالم و آدم رو برانگیخته بودن و هنوزم که هنوزه از ایرانیان قدیم در تمام کتب تاریخی  به نیکی و صداقت و درستی و پاکدامنی و... یاد میشه .ما ایرانی ها ، همه مون‌ازحکام گرفته تا نازل ترین سطوح اجتماع قبلا ثابت کردیم که میتونیم هنجار های اجتماعی رو نه تنها‌رعایت کنیم بلکه به عنوان نمونه در بین تمام جوامع مطرح بشیم.

 

نباید بذاریم سابقه درخشان نیاکانمون با کوتاهی ها و بی مسوولیتی و بی دقتی ما ضایع و خراب بشه.

شهریار غزل

نشسته بودم تک و تنها توی اتاق 

اهل منزل هم رفته بودند سر سلامتی یکی از دوستان که اخیرا عزیزی از دست داده.دلم هوای غزل های شهریار رو کرد.یه مدتی بود  یا حال من حال نبود یا فرصت دوباره خوانی اشعار زیبای شهریار  رو از خودم گرفته بودم.دیدم هم حالش هست هم فرصتش.گفتم دوستان هم توی این حالی که دارم سهیم بشن و با هم سرکی به اشعار ناب این «ترک پارسی گو»  بزنیم. 

حالا سر فرصت    مفصل با هم  از شهریار می گیم و می خونیم.فعلا مختصرش می کنم به یکی از غزلهای خیلی قشنگ این عاشق دلسوخته.

 

نقل است که استاد شهریار در جائی غزلخوانی کرد. پس از اتمام، دختر خانمی بلند شد و خطاب به استاد گفت :
استاد! حقا که شهریار غزل هستید!
استاد هم بلافاصله و فی البداهه این بیت را سرود :

شهریار غزلم خواند غزالی وحشی                        بد نشد، با غزلی، صید غزالی کردیم...  

این بداهه سرایی  بهانه یی  شد برای تولد یک غزل زیبا. با هم میخونیم: 

 

 

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم 
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم  
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب 
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم   
 تیر از غمزه‌ی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین‌تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم  
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه‌ی هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز  شب عید وصالی کردیم  
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه‌ی زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره‌ی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم   
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح 
سینه آئینه‌ی خورشید جمالی کردیم    
 عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم  
 شهریار غزلم خواند غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم !