اشک در رگهایم جاریست

این شعر  هنوز  خیسه خیسه...داغه داغه. البته  کمی هم چکش خورده اما به هر حال از تولدش بیست و چهار ساعت نمیگذره 

تقدیمش میکنم به همه دوستان عزیزی که به این سرا  پا میذارن. موسیقی و شیرینی  که ندارم. حداقل شعری پیشکشتون کنم .

 

 

دل بسته اید به زلف های پریشان بید 

و شعر مرا نمیرقصید   

اشک در رگهایم جاریست

صخره ، با موج غمم آشناست 

و آفتاب 

در  افق شانه های شکسته ی دریاچه ی ارومیه قلبم 

غروب می کند 

دستهای کویری تان ، با سرزمین روحم چه کرده است ؟

 

باد خاطراتم را با خود می  برد 

و تصویر مادر بزرگی که همیشه 

در گره چارقد مهربانی اش 

چند نقل بیدمشک برایمان نگهمیداشت را 

کمرنگ میکند 

 

... 

پرهایم را قیچی کنید 

می خواهم برای  آخرین بار پرواز کنم !

 

نمی نوشم !

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم  

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم  

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم  

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم  

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم  

شبیه بار امانت که بار سنگینی است  
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم  

 

«سعید بیابانکی» 

 

 

گوشه نوشت : 

 

سعید بیابانکی  شاعر موفق و نوپرداز معاصر  همیشه متفاوت و درخور  توجه  جلوه کرده است .

( یکی از دوستان دیروز نامه ی یکی از همکارانش رو برام می خوند. توش نوشته بودن : موارد  ... و ... به عنوان یک !!  مشکل اساسی  جلوه نمایی !!!!  می کند !  ) بیش از خنده آور بودن  نامه مورد اشاره حرص در آر بود !!! 

بگذریم 

سعید بیابانکی  در  طنز   خیلی  راحت و روان  شعر می نویسه و در شعر جدی هم معمولا نه برای موضوع و نه برای  زبان و بیان  به مشکلی  بر  نمیخوره . یکی از دلایل موفقیتش هم همین زبان بسیار  راحت و بی تکلفیه که به کار میگیره . غزل  بالا  یکی  از  کارهای  جدی و ارزشمند این شاعر  خوش  قریحه س. فرصت کردید  سری  به اشعارش بزنید.

بزرگداشت حافظ

نمیشود  روز  بیستم مهر  را در  تقویم خورشیدی  دید و از کنار  اشعار  فوق العاده و بی بدیل و بسیار  زیبای  ستاره درخشان آسمان ادب فارسی    خواجه شمس الدین‌محمد    حافظ شیرازی  بی تفاوت گذشت 

دیوان حافظ که بی اغراق در هر خانه ی  ایرانی یافت میشود و شبهای چله و لحظات تحویل سال پس از قرآن   کتابی ست که مورد مراجعه همه ایرانیان ادب  دوست است 

 

دست و سواد و بیان  ناقص و بی بضاعتی همچون من  خالی تر  از  آنست که در مورد حضرت حافظ قلم فرسایی کرده و روح دوستان فرهیخته را سمباده بزند !!! 

لذا  با درج غزلی   بی نهایت زیبا  در مقابل جایگاه و مقام رفیع  حضرت حافظ  سر  تعظیم فرو آورده و  بیستم مهر را حضور  یکایک دوستان   تبریک عرض مینمایم. 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

دیریست که دلدار  پیامی نفرستاد 

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد 

 

صدنامه فرستادم و آن شاه سواران 

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد 

 

سوی من وحشی  صفت عقل رمیده 

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد 

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست 

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد 

 

فریاد که  آن ساقی شکر لب سرمست 

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد 

 

چندانکه زدم لاف کرامات و مقامات 

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد 

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد 

گرشاه پیامی به غلامی نفرستاد

دو کاج !

      

خیلی  برام  خوندن این شعر جالب بود 

راستش  زمانی که من دوره ابتدایی رو میگذروندم  این  شعر  نبود و چند سال بعد به کتب  درسی راه پیدا کرد 

اما  منکه هنوز به دلایلی  با کتاب های درسی فاصله نگرفته بودم عاشق  تصویر سازی های  ناب  این شعر  شدم و فورا و اتوماتیک کل شعر توی  ذهنم نقش بست و حفظ شدم. 

الان یه جایی   دو  ورژن  قدیم و جدید از این شعر زیبا دیدم  .  خیلی  خوشم اومد.

فکر کردم اگه دوستان هم بخونن  خالی از لطف نباشه : 

 


                                   دو کاج 

  

در کنار خطوط سیم پیام            خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
               آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های پاییزی
            زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
      خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا
            خوب درحال من تامل  کن
ریشه هایم زخاک بیرون است
      چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی
           مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
            من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد
                یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد
         برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز
                انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی
 جویی           تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم
          راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
           با تبر تکه تکه بشکستند

 

 

 

                         و حال نسخه جدید این شعر زیبا

در کنار خطوط سیم پیام            خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
                
آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های پاییزی
             
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
         
خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا
               خوب درحال من تامل  
کن
ریشه هایم زخاک بیرون است
         چند روزی مرا تحمل کن 

کاج همسایه گفت  با نرمی               دوستی  را نمیبرم از یاد 

شاید این اتفاق هم روزی                   ناگهان از برای من افتاد 

 

مهربانی به گوش باد رسید               باد آرام شد ملایم شد                                      

کاج آسیب  دیده ی ما هم                 کم کمک پا گرفت و سالم شد 

 

میوه کاج ها فرو میریخت                 دانه ها  ریشه میزدند آسان 

ابر  باران رساند و چندی  بعد           ده ما نام یافت  کاجستان

      

  شاعر: آقای صادق محبت    شاعر همان شعر دوکاج !!


تب مهر

گرچه تب  استخوان من کرد ز مهر  گرم و رفت 

همچو تبم نمیرود آتش  مهر از استخوان 

 

بجز یک سال و اندی که به نام کودکستان (آخه اون سالها  کودکستان رفتن هم برای خودش حکایتی  بود و یه عده از بچه های  فامیل وآشنایان به چشم تحسین به این بچه ها نگاه میکردن و یه عده هم با چشم تحقیر و بچه ننه بودن و ما ازین لوس بازیا خوشمون نمیاد و ... )  سپری شد دوازده سال بدون توقف ( و خدا رو شکر بدون درجا زدن-بخداتا دیپلم هم جزو بچه های درسخون بودم !  ) درس خوندیم و خوندیم و خوندیم ...  تا تونستیم دیپلم رو بگیریم و خرداد همون سال با یه سری  از دوستا  یه  لبخند پیروز مندانه بزنیم که   بعععععله !  تموم  شد.  خلاص شدیم 

راااااحت  شدیم !!  

  از  یه ماه بعد  یه سری از دوستا رفتن سربازی و یه عده هم دانشگاه قبول شدن و دست سرنوشت همه رو از هم دور  و کم خبر ( اگه نگیم بی خبر) گذاشت . حالا من یه جوون پر شور و انرژی بودم و منتظر تا دانشگاهها  باز  بشه . و از  بخت من هم  کلاسهای دانشگاه ما با دو سه روزی تاخیر  شروع شد .

روز اول مهر... 

صبح آسوده و بی دغدغه خوابیده بودم که با صدای  همیشگی و نوای  آوازسالیان متمادی که خودمو شناخته بودم بی اختیار  از جا پریدم  

رادیو داشت مثل  اول  مهر  هر  سال سرود :  « هم شاگردی سلام... هم شاگردی سلام » رو پخش میکرد و خواهرم هم توی  آشپزخونه پیش مادرم نشسته بود و داشت صبحانه میخورد که بره دبیرستان... 

یه نگاه به خودم کردم 

از اینکه بزرگ شدم و دیگه این سرود شامل حال من نمیشه و من از این خیل پر شور و پر هیجان جدا شدم و حتی  به قیمت دانشجو شدن ( که اون روزها  عجب  ارج و قربی هم برای خودش داشت و از هر ۵ نفر یه نفر میرفت داخل دانشگاه )   شور و حال اول مهر  رو از دست دادم   از  خودم متنفر شدم 

یه حال بدی  پیدا کرده بودم که نگو و نپرس 

هم دلم میخواست گریه کنم   هم بغضی که توی  گلوم جا خوش کرده بود  با این گریه های  الکی  حل نمیشد هم روم  نمیشد هم دلم برای  روزهای خوش مدرسه که سالیان سال توی  دستم بود و قدرشو نمیدونستم و  به همین  راحتی !!  از  کفم رفته بود  تنگ شده بود 

تنگ؟؟؟ تنگ برای  بیان  نیم دقیقه ش هم کفایت نمیکنه. حال دلم خراب  بود! 

 

خودمو توی  اتاق  حبس کردم و حتی  برای  صبحانه هم از اتاق  بیرون نرفتم و تا ساعت ۱۱  خودمو با کتاب و نوار و...سرگرم کردم.ساعت ۱۱ یکی  از دوستام ( حمید ثاقب ) اومد در  خونه و زنگ زد. معمولا  بیشتر  وقتهای خالی و غیر  خالیمونو  با هم میگذروندیم.صدای  زنگشو میشناختم. فوری  پریدم و رفتم دم در و همونجا با هم یه خوش و بش مختصری کردیم که حمید نذاشت  حال و هوای  احوالپرسی تموم بشه و فوری پرسید : امروز صبح بیدار شدی؟ همشاگردی  سلام رو شنیدی؟منکه عین دیوونه ها  بیدار  شدم و با شنیدن اون سرود   بغضم ترکید و « یه گریه یی کردم ...!  یه گریه یی کردم که نگو ...»   و  بغض دوباره  راه گلوشو بست ! 

... 

بغض به کنار 

حالا  حرص و عصبانیت و حسادت داشت منفجرم میکرد و اشکمو در میاورد 

از  دست خودم حرص میخوردم و عصبانی بودم که چرا اونهمه با خودم جنگیده بودم و جلوی  احساساتمو گرفه بودم و اجازه دادم روی  دلم  قلمبه بشن و  به حمید  بخاطر  دل  صاف و درون بی ر یا و بی تعارف بودنش  با خودش  حسودیم میشد 

... 

دیروز  بعد از  بیست سال  بازم این خاطره برای  بیستمین بار توی دلم زنده شد و داغ سالهای مدرسه یی که به همین سادگی  ازش دور  یا بهتره بگم محروم شده بودم دوباره تازه شد. 

هر سال ( تا زنده م ) اول مهر  همین حس میاد سراغم و دلم برای  اون شور و حال اون سالها و  شعر روباه و زاغ  و حسنک کجایی و ...خانواده آقای هاشمی ( که از امسال به دستور حضرات از کتب آموزشی حذفش کردن) و جغرافیا و ریاضی ( با همه مزخرف بودنش ) و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زنگهای ورزش و ...  غش  میره. یاد دوستهایی که اون سالها بودن و الان بعضی هاشون سالهاس که زیر تلی  از  خاک  آروم خوابیدن.یاد دوستهایی که دشمن شدن و دشمنایی که دوست  شدن...یاد بی دغدغه بودن ناشی  از  نداشتن مسوولیت های زندگی و ... هزاران یاد دیگه هر سال اول مهر  خفه م  میکنه. 

 ---------------- 

 

حمید؟ کجایی؟   

بیا  

دلم  گریه میخواد  ...