خداحافظ سیگار و وبلاگ میراث

سلام

چقدر سخته وقتی کلی حرف توی دل و پشت دندونات گیر کرده و میدونی صفحه وبلاگ کشش اووونهمه وزن و حرف رو نداره

بعد بخوای ته دلت رو هم بریزی بیرون

پس همینجوری از یه جایی شروع میکنم

شما هم گسیختگی و پراکندگیشو به بزرگی خودتون ببخشین

مدتی بود که چیزی به اسم سیگار  گاه به تفنن و گاه به افراط  مهمون انگشتام شده بود

دلایل متفاوتی هم داشتم که شاید بیشترشون خیلی بچه گانه به نظر برسن ( بچه گانه هم هستن ) یه سری مسایل هم توی زندگی -مثل همه آدما - وجود داشت که باعث می شد ترک سیگار رو به تعویق بندازم

پس از اول می گم

سال 83 که واسه ادا  !! جلوی یه دوستی سیگار روشن کرده بودم بهم گفت: تو فقط سیگار رو حروم می کنی و اداشو در میاری

عین بچه ها خواستم بگم که من می تونم بدون ادا واقعا اینکار رو انجام بدم

چقدر بد که تونستم بچه بودنمو اثبات کنم !

یه مشکل یک ماهه دیگه در اوایل سال 84 باعث شد بیشتر سیگار بکشم. درسته که بعدش خیلی کمش کردم و گاه حتی ماه به ماه هم سراغش نمیرفتم اما ترک جدی در کار نبود

تا....

تا بیست و ششم آبان همین امسال از دوستی پرسیدم که اگه سیگار رو ترک کنم...؟

گناه تصمیم شل و وارفته ی خودمو گردن کسی نمیندازم و رسما میگم که محکم پای حرفم نایستادم

شوخی های اینجا و کامنت هایی که توی وبلاگ دلنوشته ها به همراه آقای رها و آقا بزرگ نوشتیم باعث شد کمی بیشتر به حرفی که آبان امسال زده بودم فکر کنم

به تبعات منفی سیگار

به بوی بدش

به آثار مخربش

و به همه چیزای بدی که از سیگار نشات می گیره

بیستم دی ماه که به مناسبت تولد  سهبا  توی یه کامنت نوشتم امروز که همه از گل و شیرینی حرف میزنن منم اینجا رو پر از بوی دود نمی کنم باز هم وعده ی عقب افتاده م بیشتر باعث خجالتم شد

تصمیم گرفتم یه جا

درست و درمون   تمومش کنم

حالا

هیچکس  این نوشته ها رو به خودش نگیره

تفسیری هم روش نذاره لطفا

من  دیگه سیگار نمی کشم

یه چیز دیگه

وبلاگ میراث امشب  آخرین پست خودشو دریافت کرد و رسما به کار خودش پایان داد

شاید یه روز دیگه و یه جای دیگه

بهتر و صحیح تر و از یه نقطه ی استارت دیگه  این وبلاگ مجددا کارشو شروع کنه

اگه به نقطه ی خوبی نرسیدم این وبلاگ بسته می مونه

شما هم محبت کنین و لینکشو برای همیشه از لینکدونیتون پاک کنین

ممنونم که  طی این مدت اومدین و نوشته هامو خوندین و قابل دونستین که نظرتون رو بنویسین

سبز و سربلند باشید

خدانگهدار


کیارش

سیاه کوچکم! بخوان



کلاغ

لکه یی بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش‌،خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت « نازیبایی» تنها  قسمت اوست .کلاغ غمگین بود و با خودش گفت : « کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود»

پس  بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

خدا گفت : عزیز من ! صدایت  ترَنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم ! بخوان. فرشته هامنتظرند.»

ولی کلاغ  هیچ نگفت.

خدا گفت : «تو سیاهی.سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند.  زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن»

و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : « سیاه کوچکم ! بخوان. برای من بخوان. این منم که دوستت دارم . سیاهی ات را و خواندنت را »


و کلاغ خواند. این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.


-عرفان نظر آهاری

چشم پزشک ! از نوع زنان و زایمان!!

چند ماه پیش یکی از اقوام دور ما ( یه خانوم ) زنگ میزنه به مطب چشم پزشکی که همیشه برای معاینه اونجا می رفته و از منشی مطب واسه مادر شوهرش یه شماره و وقت معاینه می گیره

-سلام.یه نوبت می خواستم

-علیک سلام. فلان روز.فلان ساعت.اسمتون؟

-فلانی

-باشه.سر ساعت مقرر اینجا باشین.

-چشم.خداحافظ.خدا خیرت بده دخترم


روز مقرر این فامیل گرامی به همراه مادر شوهر پیرش راهی مطب میشن


از اینجا رو از زبون خود همین خانوم نقل میکنم! :


" رفتیم نشستیم توی سالن انتظار و  زل  زدیم به سایر مریض ها.اما یه چیزی خیلی تعجب برانگیز بود.مادر شوهرم بهم گفت: اشرف؟چرا هر کی میاد اینجا حامله س؟چرا بیشترشون جوون و کم سن و سالن؟منم جوابی نداشتم.گفتم حاج خانوم حوصله داری؟ خوب زن حامله حق نداره چشم درد بگیره ؟

خلاصه ...

نوبتمون شد و من دست پیرزن رو گرفتم و بردمش توی مطب. دکتر هم با تعجب بهمون نگاه کرد و پرسید مریض تویی؟ گفتم نه آقای دکتر. مریض مادر شوهرمه ! تعجب دکتر بیشتر شد    اما سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و رو به مادر شوهرم گفت : مادر جون شلوارتو در بیار و بخواب روی تخت تا معاینه ت کنم ! 

چشمای من و مادر شوهرم گرد شده بود ! به همدیگه نگاه کردیم و همینجوری مات و هاج و واج موندیم !

دکتر دوباره گفت: مادر جون  ؟ فارسی بلدی؟ میگم شلوارتو در بیار و ... که مادر شوهرم با بغض و ترس !! و به زبون ترکی رو به دکتر گفت : آی دوهدور. منم جوزوم آغرییر . نیه په شالواریمی... ( آقای دکتر من چشمم درد میکنه. چرا شلوارمو دربیارم ؟؟؟ ) 

دکتر  پنج شیش ثانیه به ما دونفر  خیره شد و انگار تازه چیزی رو فهمیده باشه یهو صدای شلیک خنده ش مطب و سالن رو برداشت.با صدای بلند می خندید و هر کاری می کرد خودشو کنترل کنه نمی تونست.یه کمی که آروم شد با خنده و در حالی که سعی می کرد شکسته بسته و نصفه نیمه ترکی حرف بزنه که دل مادر شوهرم آروم بشه  گفت: ننه جان . بورا جوز دوهدوری دییر.بورا مطب زنان و زایمان ده !!ایشتیباه گلیب سوز !  ( مادر جون اینجا مطب چشم پزشک نیست.اینجا مطب دکتر زنان و زایمانه !اشتباهی اومدین! )


موضوع این بود که یک ماه بعد از آخرین باری که من واسه معاینه چشمام به همین مطب مراجعه کرده بودم اون دکتر از اینجا رفته بوده و یه پزشک زنان جاش رو گرفته بوده و من بی خبر از همه جا و مثل همیشه فقط یه زنگ زده بودم و یه نوبت و بعدش هم صاف رفته بودم مطب !!! دیگه کف دستمو که بو نکرده بودم !!


خلاصه  با سرافکندگی و خجالت و حال بد و متاسفانه خنده شدیدی که بهم دست داده بود و نمیتونستم جمعش کنم اومدیم بیرون 


بیرون مطب توی خیابون مادر شوهرم با بغض و ناراحتی رو به من کرد و گفت :  اشرف . آللاه سنی "نهلت " السن.من دای نه گز(جوز) دکتری گدیرم نه گوت دکتری !   ( اشرف خدا لعنتت کنه. من نه دیگه پیش چشم پزشک می رم نه پیش دکتر ماتحت ! )  "


نتیجه اخلاقی داستان:

لطفا منبعد اگه خواستید برای هر چیزی پیش دکتر برین ( الهی که درد و بلاتون بخوره توی سر بدخواهان و دشمنانتون و گذرتون به مطب دکتر نیفته. اما اگه ناچار شدین و رفتین ) حتما حتما موقع نوبت گرفتن  خیلی واضح و شفاف بپرسین : ایشون همون خانوم یا آقای دکتر با تخصص فلان مورد هستن دیگه ؟؟

از قدیم که گفتن ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است موضوع احتمالا یه جورایی به این اشرف خانوم مربوط می شده !


پی نوشت مهم :

دوست عزیز و گرامی ( حتما بهش سر بزنین از اینجا ==>  "فندق"  ) لطف کرده و اینجا رو برای "فان " بیشتر توی  آخرین پستش لینک کرده.از توجهش ممنونم.وبلاگ خوندنی و قشنگی داره.


آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


پرکن پیاله را

کاین آب آتشین

دیریست ره به حال خرابم نمی برد

..... 
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد...




(فریدون مشیری)