رهایی

گاهی وقتا توی زندگی آدم یه چیزایی پیش میاد که سعی میکنی باهاش کنار بیای یا درستش کنی یا خودتو درست کنی یا ... همه راههایی که به ذهنت میرسه رو هم امتحان می کنی و ممکنه نتیجه هم نگیری

می بینی که این دندون نه دردش کم میشه نه ریشه ش درمان می شه نه ظاهرش خوبه نه برات کار می کنه

منکه کندم وانداختم دور این دندونی رو که جز درد و درد و درد... چیزی برام نداشت. 

... کشیدمش و راحت شدم !!

 

داشتم کشو رو مرتب می کردم دیدم شعرای دهه هفتاد من اونجاس. دفتر رو برداشتم و چشمم اتفاقی روی یه غزل موند. تاریخش 22 آبان 77 بود. یعنی دقیقا مقارن با 22 آبان امسال که من از اون دندون پزشکی کذایی ! برگشتم !!

کمی برام قابل تامل بود که سیزده سال پیش در همین تاریخ... دقیقا در همین روز و ماه من یه همچین شعری رو گفتم !برای خودم که جالب بود !


اینجا نگاه آبی ممتد آسمان

حرفی نداشت قابل گفتن برایمان

من تا وداع زخمی خورشید رفته ام

قبل از طلوع یک شب تاریک بی امان

در باور تو مرگ درختان گناه نیست

این نقطه بود مرز جدایی راهمان

از آفتاب و آینه گفتم برای تو

اینک حضور آینه، سدی میانمان

{  ...  }

حالا که نام تو سُل آواز من نشد

 حتی برای نغمه پایانی ام نمان ! 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد 23 بهمن 1397 ساعت 13:02

عالی بود ، مخصوصا ((وداع زخمی خورشید ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد